سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غلط کردم نامه - ::₪ ° کلاغه به خونه ش میرسه؟ ° ₪ ::
  • رها آزاد

     


    کاش می دونستم که تمام چیزایی که قبلا در مورد ازدواج تو ذهنم بود تماما درست بود...کاش می دونستم ازدواج اشتباهه علی الخصوص با کسی که دوستش داری و فکر می کنی که اونم دو.ستت داره... کاش مث تموم این سالای گذشته که تنها و مجرد بودم هنوزم می تونستم با افتخار به خودم بگم این تنهایی عزیزه و شیرینه...تنهایی یه آدم تنها و متاهل خیلی زشت و تلخه...از این تنهایی بدم میاد...من تنهایی خودم تو اون اتاق کوچیک و تنها رو می خوام...تخت تک نفره ی خودمو...که وقتی یه غلت می زدم ممکن بود از یه طرفش بیفتم...این تخت واسه تنهایی خوابیدن زیادی بزرگه...این خونه واسه تنهایی نفس کشیدن زیادی بزرگ و گرونه...اینجا بدترین جا واسه تنهاییه...منو برگردون به همون حالی که بودم...،  ...برنمی گردونی میدونم...راهی واسه برگشتن دیگه نیست...فقط باید بمیرم تا از این زندون انفرادی بی دروپیکر رها بشم...تقصیر تو ام نیست پینوکیوی من... همه ی تقصیرا رو بنداز گردن من تا بلکه گردنم بشکنه راحت شم... من پشیمونم از این که تو رو تشویق کردم که منو بیاری تو زندگیت...آخه درست وقتی من اومدم تو زندگیت تو ازش رفتی بیرون...انگار خیال برگشتنم نداری...پشیمونم که مجبورمون کردم از تنهاییامون دل بکنیم...پشیمونم که قدر اون خونه ی عزیز پدری رو ندونستم...پشیمونم اما ترسم از روزاییه که میخوان بیان...ما تازه دو ماهه این زندگی لعنتی رو کنار هم شروع کردیم اما انگار صدساله کنارهم خوشبخت نبودیم...من نمی دونم چی میشه که یه نفر از ازدواجش پشیمون میشه... ولی مسلما دلایل من خیلی احمقانه س... اما بهر حال پشیمونم مث سگ...من برای زندگی مشترک زیادی فانتزی و احساسی برنامه ریزی کرده بودم حتی از همون بچگی...دلم از زندگی مشترک آرامش و عشق می خواست...آرامش و عشقی که من می بخشم و آرامش و عشقی که نثارم بشه در مقابل...حالا نه آرامش و عشقی که می بخشم خریدار داره نه آرامش و عشقی دریافت می کنم....من دلم از دروغ می ترسید... حالا هر لحظه با دروغای تو  به لرزه در میاد چار ستون قلبم پینوکیوی من... اون پیامی که تو گوشیمه و جرات نمی کنم برات بفرستم پر از اشکا و گریه های منه...فرستادنش درد داره...می دونم اگه برات  بفرستم نه گریه هامو پشت او کلمات می بینی نه حرفمو می فهمی...فکر نمی کنم برات بفرستمش...و متاسفانه انقدر کنجکاوی نداری که گوشی رو برداری و بخونیش...هرچند همین خصوصیتت باعث می شه که بتونم حرفای دلمو اینجا بنویسم بدون ترس از این که یه روز بیای و بخونیشون...تو هر روز که می گذره با من غریبه تر می شی و من از همین امشب که تنهام گذاشتی و رفتی تصمیم گرفتم که دیگه دوست داشتنت رو متوقف کنم... این پروژه شکست خورده س...به جایی نمی رسه...من بهتره رو خودم کار کنم که بتونم بدون اینکه به دست و پای تو بیفتم یواش یواش و بدون اینکه متوجه بشی از زندگیت برم بیرون و گورمو واسه ابد پیدا کنم -چه کاریه مث احمقا برم گورمو گم کنم ؟؟؟!!!- هرچند می دونم قبل از اینکه من از زندگیت برم بیرون تو منو فراموش کردی و دیگه حتی این حضور بی نفس رو به یاد نخواهی آورد...مهم نیست...تو خیلی وقت پیش پا پس کشیدی و در نیم گشوده به روی من بسته شد اما من با حماقت و اصرار یه کوچولو زیرشو باز کردم و فکر کردم از لای این دری که به زور باز نگهش داشتم  می تونم خوشبختیمو زندگی کنم...با التماس و اصرار از خدا گرفتمت و حالا مث اون مادری هستم که خدارو مجبور می کنه بهش یه بچه بده و خدا هم بچه رو می ده اما ناقص...من تو رو به زور گرفتم و متاسفانه تو قلب نداری...صداقت نداری...انگیزه ای برای کنار من موندن نداری...مقصر منم و اون گریه ها و دعاهایی که به درگاه خدا کردم...تو تقصیری نداری...در واقع این ازدواج به یادت انداخت که چقدر دوست داری برگردی خونه ی پدریت و کنار مادرت زندگی کنی...یادت انداخت چقدر خانوادت رو دوست داری... یادت انداخت که اونا هرچقدرم که در حقت بدی کرده باشن یا خوبی نکرده باشن بازم تو باید بهشون خوبی کنی... خوبه اقلا این ازدواج برای تو و خانوادت خوب بود...مبارکتون باشه...خوشبخت بمونین همیشه با هم...منم دلم می خواد برگردم کنار مادرم... کنار خواهر و برادرام... کنار پدرم... دلم برای شنیدن صدای پاشون توی راهرو تنگ شده... دلم برای هراز گاهی دیدنشون توی آشپزخونه و تو صف دستشویی تنگ شده...دلم می خواد بتونم حداقل روزی یه بار به بابام سلام کنم...برم مسافرت و وقتی برمی گردم بغلش کنم...تو نگاهش بخونم که چقدر از مجرد موندنم خسته شده و دلش می خواد برم سرخونه و زندگی خودم...اونجوری اقلا یکی دونفر بودن تو این دنیا که واسه خوشبخت شدنم دعا کنن....حالا دیگه دعاها تموم شدن...اونا خیال می کنن من خوشبختم چون خودم تو رو انتخاب کردم و جلوی همشون وایسادم که با تو باشم... از مهریه و هرچی که به نظر اونا ضمانت زندگیم بود دست برداشتم که با تو باشم و حالا می بینم که واقعا زندگیم کنار تو ضمانتی نداره...به هیچ دختری توصیه نخواهم کرد که مهریه شو کم بگیره یا از مهریه ش بگذره چون هیچ مردی ...هیچ مردی... من پشیمونم از همه چی... کاش هیچکس از کسان من این غلط کردم نامه ی محرمانه رو نخونه...من نیاز دارم بنویسم که با خودم و زندگیم چیکار کردم...تو رو خدا اگر منو می شناسی هیچوقت به روی خودت نیار که اینجا رو خوندی...من به اندازه ی کافی به روی خودم میارم هر روز و هر شب ... که چه اشتباهی بود عشق... و چه اشتباه بدتری بود ازدواج...اونم بخاطر عشق...

     

    پ.ن. تنها تر از قبلم.... دنیا چه بیرحمه...دلتنگی و بغضو ...زندونی می فهمه....زندونی می فهمه...زندونی می فهمه...(لالایی با صدای زنده یاد حمید پناهی)

    یکماه بعد نوشت.

    همه چیزایی که اینجا نوشتم یه جورایی درستن...اما می تونن تو مقوله ی ابلهان باورکنند دسته بندی شن...البته نه کامل... یه ذره از لای درش می زنه بیرون ولی خب خوبیش اینه اینجا همون دفتریادداشتیه که جز خودم کسی ازش خبرنداره.می تونم دلمو خالی کنم و در عین حال بعدها ببینم که چه حالی داشتم...من زود یادم می ره تلخیا...ولی گاهی باید آدم یادش بیاد که تلخیای قبلی چه مزه ای بودن چون تلخیای جدید مزه شون خاص و جدیده و قربونش برم کسی به من نگفته بود زندگی اشتراکی پراز تلخیای جور و واجوره...حتی شیرینیشم تلخه...حالا خوبه من به تلخی عادت دارم...چای تلخ...قهوه ی تلخ... زندگی بدون قند و شکر...و با اینحال گاهی بد جور جا می خورم...و این ماجرا ادامه دارهمدرک داشتن



    *


    _zoom