سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 88 - ::₪ ° کلاغه به خونه ش میرسه؟ ° ₪ ::
  • رها آزاد

    خوبه آدم بیاد سایت دانشگاه وبلاگ درپیت‏شو آپ کنه ها....چه حالی داره...ولی حیف که اینجا زیاد حرفی واسه گفتن نیست...
    هست اما نمی‏خوام بگم با اینکه این دفترچه‏ی ممنوع کاملا یهطرفه‏س اما بازم دلم نمیخواد دیگه همه‏چیمو توش بنویسم...

    *

  • رها آزاد

    مثل همیشه نبود
    یکی رفت
    یکی ماند...
    تنها
    برای همیشه...«رها»

    *

  • رها آزاد


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
    می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت.    آهسته آهسته می خزید.    دشوار و کند...    و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
    پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
    کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید.
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.
    هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌ فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.



    *

  • رها آزاد

    اگر نوشیروان عادل!!!می‏دانست سالها پس از او چه خواهد شد...هرگز چنین نام مضحکی بر خود نمی‏گذاشت...

    دلم می‏خواد برم تو بیابون جیغ بکشم و فحش بدم اما بیابونی تر از این وبلاگ گیرم نمیاد...
    کثافت آشغال دوروی پست فطرت وقیح دزد دروغگوی نامرد بیحیا...مرگت رو آرزو می کنم

    *

  • رها آزاد


    وقتی سرت پر از کلمات و حرفهاست برق نیست...و وقتی میاد که حرفها رفته‏اند...پرنده‏های سرگردان شعر چندان در آشیانه‏ی ذهنم نمی‏مانند...

    لعنت به این شانس...


    من زندگی را از زندگی می آموزم
    و عشق را از یک بوسه
    و به کسی چیزی نمی‏آموزم...----نرودا



    *

  • رها آزاد


    گاهی ساعتها،روزها،هفته ها،حتی ماهها طول می کشه تا خودم رو به این زندگی برگردونم و دوباره دوست داشتنش رو از سر بگیرم اما فقط یک آن،یک ثانیه ،حداکثر یک دقیقه تو خودم گم شدن کافیه تا دوباره بگم به درک،به جهنم،بذار این روزای باقیمونده هرچقدر دردناک و خالی و تلخ می خواد...بگذره...



    *

  • رها آزاد


    وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./


    اتوبوس ساعت 2 از روبروی یک دبیرستان رد میشه و مصادفه باتعطیلی دبیرستان...یاد روزای احمقانه‏ی اون سنی بودنم می‏افتم و تمام ارزوهای ناروایی که برباد رفتند در گذر 15 سال و حالا دیدن احمقهایی در سن اونروزهای من تاسفم رو برای تمام زندگان مرده ای که خودشون نمی‏دونند مرده‏ن بیش از اون می‏کنه که برای خود مدفون نشده‏م دارم...
    کاش می‏شد از زندگی هم یک  restor pointگرفت  اونوقت من تمام برنامه‏های نصب شده‏ی این 4 سال اخیر رو رها می‏کردم و به نقطه‏ای در مرداد 84 برمی‏گشتم و همه ی این افتضاح رو درست می کردم و یکبار برای همیشه روی حرفم می ایستادم و خودم می‏شدم مسوول تمام دربدریهام...اینجوری خیلی بهتر بود و منم خنک می‏شد دلم که خودم کردم که لعنت بر خودم باد...ولی حیف هیچ راهی برای برگشتن نیست...
    کفش برگشت به پامون کوچیکه...هیچ restor point از این کثافت موجود نیست...حالم بده ...خیلی بد...



    *


    _zoom