نگاه میکنم نمیبینم
چشم مرا هوای تو پرکرده
گوش میکنم نمیشنوم
گوش مرا صدای تو پرکرده
ای چشم من بدون تو نابینا
ای گوش من بدون تو ناشنوا
با من بمان
همیشه بمان بامن...

چه با صدای اصلی و چه خواننده ی فرعی؛ دیوونه ی دوتاشم...
حال ندارم آپلودش کنم وگرنه رووبلاگمم میذاشتمش...فعلا فقط پیشوازمه...
به خاطر تو لعنتی که خیال حرامزاده ات بند از بند دلم گسسته و تورا خیالی نیست...

پ.ن.
خیال حرامزاده ات سنگ را روی سنگ بند نمی کند
وای به حال دل...(؟)

حتما بهش زنگ نخواهم زد...چون برای دلتنگیهام تره هم خورد نکرد...اما چطور؟نمیدانم

عوضی(این برای نگاه نکردن به صفحه و تایپ کردنت مث الاغاس)!!!!حق با آجیته گوسفند...
کاش فردا صب وقتی با خاک برسری بیدار میشی و لباس میپوشی و مث خرس خوابالویی که وسط زمستون بیدارش کردن میری کلاس بگن کلاسای ساعت7ونیم بخاطر راهپیمایی تعطیله...

خیلی مزخرفه.اصلا نمیتونم ببینم چی تایپ میکنم.صفحه ی کوچیک نت بوکم دست و پامو بد بسته.یه فرغون که که تو روحش.
بذار بخوابم که مث اون هفته خواب نمونم و از کلاس استاد فرهیخته جابمونم...چون برا محرم دیگه باید برم خونه.باشه سرفرصت بیام اینجا برا خودم زر بزنم...

پ.ن.
یعنی وقتی برگرده طاقت دارم بهش زنگ نزنم ؟یعنی اونجا واقعا هیچ خطایی نکرده؟همین الانا دیسکو نرفته؟تو روح ایرانسل و رومینگ دروغیش...فقط اس ام اس میره اونم یکطرفس...خسته شدم از متکلم وحده بودن...
آدم چقدر خسته و دلتنگ میشود      وقتی که نیست آنطرف میز یکنفر...

کاشکی میشد آدم با تماس ذهنی وبلاگشو آپدیت کنه.گاهی وقتا (که خیلی پیش میاد)یه چیزای جالبی به ذهنم میرسه و ناخودآگاه شروع به نوشتنش توی وبلاگم می‌کنم(توی ذهنم)ولی هیچوقت سرفرصت نمیام بذارمشون اینجا و میشن بربادرفته های فکری...بعد دلم براشون تنگ میشه مثل سگ...کاش میشد...

دقت کردی بعضی وقتا که باهات حرف می‌زنم صدام چقدر قشنگ میشه؟؟؟

خوابیدن...سیگار کشیدن...گریستن مثل سگ سوزن خورده...فیلم دیدن تا حد خفگی...وخوابیدن...وخوابیدن...
چرا مرگ به سراغم نمی آید؟
چرا باید زلزله در آذربایجان اتفاق بیفتد؟چراباید کسانی که زندگی را دوست دارند بمیرند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟