سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نه حرف می زنی...نه بیاد می‏آوری - ::₪ ° کلاغه به خونه ش میرسه؟ ° ₪ ::
  • رها آزاد

    *این یادداشت مال وبلاگ از دست رفته‏ی دریچه‏های ویران بود...چقدر بده آدم خاطرات گذشته‏رو در گذشته‏ها پیدا کنه...و توی هزارتوی خودساخته گرفتار بشه...هزارتویی که به بیرون راهی نداره...
                                                                                  *********************************

     

    حرف بزن هلیای من؛

     

    عاشق دلخسته ی تو هرگز به شهری که دوست می داشت باز نگشت، هرگز از پای پنجره ات نگذشت؛ هرگز ترا صدا نکرد به نام کوچک خویش...و تو اکنون چه داری که به سالها انتظار بگویی؟
    هلیای من  تو که از همان ابتدا خواب تلخ این پایان را می دیدی،  تو که می دانستی دود و مه و رطوبت و باران میهمانان همیشگی چشم و دلت خواهند بود....هلیا گمان باطل تو این بو که روزی دوستی را بیرون از دلت فراهم آوری عشق را  اما هلیای من تو دوستی جز من نداشتی ؛ هلیا اندوه تو مرا هم اندوهگین می کند وقتی می بینمت که خسته از تجربه ی تلخ هزاران مرداب جانی و راهی برای رسیدن به آن رود بزرگ در تن نداری و به سایه ها هم اعتماد نتوانی...

    هلیا سکوت کن ،سلام کسی را دیگر پاسخ نگو، مگر فراموش کرده ای که هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست و هر اشنایی تازه اندوهی تازه ست...از این رودخانه ی عظیم انسانی دل بردار و بیرون بیا هلیا... نگذار نامت را بدانند و به نامت بخوانند اینان که شما را به تو و تو  را به هیچ بدل می کنند...اینان که می خواهند تلقین کنندگان صمیمیت باشند... اما در حقیقت فرو ریختن بنای ترا انتظار می کشند...روز اندوه بزرگ ترا... تا بگویند من...من...من... من بودم که چنان......
    لبخندت را می ربایند و اشکها را دوباره در حوض کاشی چشمانت نقاشی می کنند. این دستهای دوستی دشنه در مشت دارند هلیا...تو که هنوز  زخم خنجر دوستی در دل داری  چرا دشنه های اینان را نمی بینی،؛تا لحظه ای تا در پشتت ننشسته باشد؟؟
    هلیا مگر خسته و تشنه نبودی؟برایت سهرآب آوردم.... برایت شاملو، فروغ... ری را را آوردم،با آن چشمهای منتظر باستانی اش باور کن خودت بهترین دوست خودت هستی...نکند رسم زمانه عوض شده  باشد هلیا ؟؟؟
    دل از زمین بردار، به آسمان برگرد هلیا. به روزی که بالهایت را دادی و به جستجوی هیچ بر درگاه کوه و علف گریستی...بالهایت  را دادی تا پاهایی برای راه رفتن بر این زمین خارا داشته باشی و چشمهای ناپاک و نا شایسته ی دیدار قادر به دیدارت شوند...
    هنوز می توانی بر گردی هلیا....هنوز او که در آسمانهاست چشم به راه توست. برگرد هلیای من برگرد و به آسمان نگاه کن...ببین کسی را که هر آینه مشتاق توست بی که بدی های تورا  هر لحظه در خاطر تو و خویش زنده کند... به خانه ات بازگرد هلیا...پرنده ی تنها، تقدیر تو سفر به تنهایی ست...دنبال همسفر نگرد. بامن _ خودت _ همسفر شو و این فراق تلخ را به فراغ بدل کن. من و دوست هر دو چشم براه بازگشت توایم،پیش از انکه دیر شود  بر گرد...
    هلیای من، شایسته ی تو نیست که به در یوزگی عشقهای وازده بر دروازه ی کوتاه قلبهای حقیر بایستی...پیراهن پشمین صبر بر زخمهای خاطره بپوشان ... داستان ترا به خط گریه و تنهایی نوشته اند هلیا.بپذیر..........تاب بیار...........تنها شو..........تنهاتر شو..... از تن ها بیرون شو.........بیرون تر شو............................................................................................................


    *


    _zoom