رها آزاد
تو با تمام لحظه های من تبانی کردی...تو با ژرفاهای من به دشمنی برخاستی...تو زیراب مرا برای خودت زدی...تو تلخی تمام لیموهای شیرین را که زمستانهای سرماخورده به مرگ میچشیدم به یکباره در دهان خاطراتم زنده کردی...هرجای خوابگاه میروم تو هستی...خودلعنتی ام را میبینم که با تو حرف میزنم...حتی کنار آن پنجره ی لعنتی سوییت که از ترم پیش به قاب ثابتش پیچ شده تا من و تو های احمق بی هوا در پنجره با هم نفس نکشند...اما من ترا هنوز نفس میکشم همانجاهم...توی بالکن حتی...زیر درختان اکالیپتوس...توی تخت...تمام زندگی من به تو اغشته است...فقط از خدا یه چیز میخوام،فقط تو... پ.ن. |
_ |