رها آزاد
وقتیتورفتی،برگهاوشکوفهها هم رفتند.ومنتنها توانستم،بهنقطهایخیره شوم،و اندوهمرا به شکلکلماتکوچکدرآورم. نمیتوانستمبه عشقالتماسکنم؛یاآرزوکنمکه اندوهیتلخمرادر خودغرق کند.هماناندوهیکهریسمانهایمرا مثلقایق شکستهایازهم جدامیکند. تنهاقلمخستهیمنبودکه اندوهمرابهرویکاغذمیریختدرحالیکه آهستهآهستهقلبمرامیخورد... درتغییروتبدیلسالها، لطفومرحمتی نیست.ونههیچزیباییدراینجهانبرایمن! پسبه کلماتکوچک بدلمیشوم؛تا تو عزیزم مرا تلفظکنی،وگاهگاه بخوانی.اینتنهاکاری استکهازدستمنبرمیآید. |
_ |