رها آزاد
حالا می دونم که باید هر روز و هر لحظه از تو می پرسیدم خودت رو دوست داری؟ چون می بینم که تو اصلا خودت رو اونجور که لازمه ی دوست داشتنه دوست نداری و تیشه به ریشه ی خودت می زنی با تمام تصمیمها و کارات...تو ذره ای به سلامتی خودت اهمیت نمی دی...اصلا با خودت رو راست نیستی... خودت رو هیچوقت به چیزی مهمون نمی کنی...برای خودت هدیه ای نمی گیری...از هیچ هدیه ای هم خوشت نمیاد چون خودت رو دوست نداری و هدیه ها نشونه ی دوست داشتنند و تو از اینکه می بینی کسی غیراز خودت ترو اینهمه دوست داره از درون ناراحت می شی...تو جواب تمام محبتهایی رو که به واسطه ی دوست داشتنت نثارت می شه با بدی می دی و هرجا که پای کسی در میونه که فقط بخاطر منفعتش و با تظاهر به علاقمندی بهت نزدیک می شه اونو با آغوش باز می پذیری چون می دونی اون آدم هم مثل تو برات ارزشی قائل نیست و حس مشترک باعث می شه به سمتش کشیده بشی...کاش می دونستم چطور می تونم تو رو به دوست داشتن خودت عادت بدم..اگر تو خودت رو دوست داشته باشی شاید جایی هم برای من تو زندگیت پیدا شه...اینجوری منم مثل دندونات می شم...وقتی تصمیم بگیری که بلاخره بهشون برسی و مواظبشون باشی دیگه دیر شده...نذار واسه من و تو دیربشه...دست از دشمنی با خودت بردار...بیا باهم تو رو دوست داشته باشیم...من خودم برای دوست داشتن خودم به اندازه ی کافی قلب دارم...قلب من هم برای تو جا داره هم برای خودم...من انقدر عشق تو قلبم دارم که بتونه تموم زمستونای باقی مونده ی دنیا هر دوتامون رو گرم نگه داره...فقط کافیه تو بیای تو جبهه ی من و دست از دشمنی با خودت برداری...خواهش می کنم خودت رو دوست داشته باش...نذار قصه ی من با او جمله ی بد تموم بشه...بذار کلاغ قصه ی من به خونه ش برسه...
پ.ن. |
_ |