رها آزاد
همش از خودم می پرسم چرا دارم باهاش زندگی می کنم؟ چرا وقتی خودش با اشتیاق از جدا شدن صحبت می کنه من دلم می لرزه و می ترسم تمومش کنم؟ چرا نمی تونم این بی عشقی متعفن رو تموم کنم وقتی که دیگه هیچ راهی برای دوست داشتنش برام باقی نذاشته؟ از چی می ترسم؟ از این که بره و بی عشق بمونم می ترسم؟ اون که عاشقم نیست...پس چی؟ از اینکه عاشق کسی بشه می ترسم؟ آره... نمی خوام بعد از خراب کردن من و عشقم بره و خوشبخت بشه...از این که نتونم پسر کوجولوی بی گناهمو تامین کنم و مجبور بشم بذارم با اون بره می ترسم؟ آآآآآآآآآآآآرهههههههه که می ترسم پس چی؟ رایان مال منه... طبق ادعای اون من خواستم که داشته باشمش و اون اصلا دلش نمی خواست پدر بشه...اما وقتی تو این سن مزخرف نزدیک مرگ نه کار و درامدی دارم نه سرمایه و امیدی چطور می تونم پسرکم رو از زندگی متعفن با اون روانی معتاد و هار نجات بدم؟؟؟؟ باهاش بمونیم زندگی پسرمم مثل من خراب می شه... جدا بشم بازم زندگی پسرم چه با من بمونه چه با اون خراب می شه...فقط منتظر یه معجزه م... نمی خوام یه روز دوباره برگردیم به اون روزا که خیال می کردم دوستم داره... نمی خوام بیاد و بگه پشیمونه و میخواد شروع کنه زندگیمونو درست کنه... تو هیچکدوم اینا امید معجزه ای نمی تونم داشته باشم...فقط امیدم به حضرت اجله...نمیدونم چطور ...نمی دونم آیا چیزی برای من و پسرم بهتر می شه یانه ولی مطمئنم دیگه ازین بدتر نمیشه اوضاعمون... |
_ |