رها آزاد
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر ِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش و زمین ِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگهای ِ نازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کنی. انسان گفت: ــ میدانم. پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدن ِ چشمهها از سنگ، و با ریزش ِ آبشاران; و با فروغلتیدن ِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوس ِ تُندر و ترقهی توفان. انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چهگونه میتوانستم راز ِ پیام ِ تو را دریابم؟ پس زمین با او، با انسان، چنین گفت: ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند. تو میدانستی که منات به پرستندهگی عاشقام. نیز نه به گونهی ِعاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رخت ِ زفاف، که نالههای ِتنآزردهگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گواراکامیابات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونتباری که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشات ندادم؟ انسان دیگرباره گفت: ــ راز ِ پیامات را اما چهگونه میتوانستم دریابم؟ ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخ ِ او گفت): میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامات کردم از پس ِ پیغام که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نیست، که در این گستره شهریاری تو; و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت ِ آسمان که مهر ِ زمین است. ــ آه که مرا در آنچه مرتبت ِ خاکساری عاشقانه،
بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگی دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین زار به خواری درافکنی. انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد.
و زمین، هم ازآنگونه در سخن بود: ــ بهتمامی از آن ِ تو بودم و تسلیم ِ تو، چون چاردیواری خانهی ِ کوچکی. تو را عشق ِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیر ِ پای تو بودم! تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد ِ مکیده شدن را، تا نوزادهی دامن ِ خود را از عصارهی جان ِ خویش نوشاکی دهد. تو را آموختم من که به جُستوجوی سنگ ِ آهن و روی، سینهی ِعاشقام را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِپُرخشونتی که از دستانات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را ازقربانیان ِ بدکنشیهای خویش بارور کردی. آه، زمین ِ تنهامانده! زمین ِ رهاشده با تنهایی خویش! انسان زیر ِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! ــ آنگاه چشمان ِ تو را بربسته، شمشیری در کفات میگذارد،
هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی! ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابهکارانه از آندست نیازی پدید افتد. اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویران ِ بیحاصلی که منام! شب و باران در ویرانهها به گفتوگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو. دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریو ِ تُندر حرمت نگذاشتند. زمین گفت: احمد شاملو - تابستانهای ِ 1343 و 1363 |
_ |