رها آزاد
دیشب ساعت دو از خواب بیدار شدم و حس کردم بهتره در حیاط رو ببندم هرچند اونقدری که فکر می کردم سرد نبود اما به خاطر سینوسای خودم باید اینکار رو می کردم... آسمون روشنای خاصی داشت و ابرای عجیب و غریبی با شکلای کمی ترسناک بالا سر خونه دیده می شدند...ابر نبودند، ردیفهای موازی دود سفید رنگی که تو همون خط خودشون منبسط شده بودن و داشتن پخش می شدند... معلوم بود کمتریل زدن... حیف که گوشیم خیلی به درد عکاسی نمی خوره وگرنه عکسای خوبی می شد ازش گرفت...از صبحم هوا گرفته و گرمه... کثیفی خاصی تو آسمونه...لعنت به New World Order لعنت به اونی که پشت این نقشه های کثیفه... دنیا هم اون جای امنی که باید باشه نیست... کاش می شد رایان رو با خودم ببرم به روزای بچگی خودم...به اون روزایی که هنوز می شد با عشق و امیدواری به آسمون زل زد و از تصور اینکه کسی اون بالاست خندید... |
_ |