رها آزاد
پنج سال پیش در چنین روزی و چنین ساعاتی چشمم به جمال تو روشن شد و شدی شازده کوچولوی من.
ساعت تولدت هفت صبح بود اما من به خاطر بیهوشی و درد و اوضاعی که داشتم ساعت دو بعد از ظهر بلاخره چشمم به جمالت روشن شد. تمام این پنج سال گذشته باتو مثل ماجراجویی و کشف دوباره ی روزای کودکی بوده اما کودکی تو به هیچ طریق شبیه کودکی من نیست.
من بچه وسطی یک خونواده ی شلوغ بودم و هیچوقت معنای تنهایی رو نفهمیدم...تو اما تک و تنها گرفتار این قرنطینه ی لعنتی تنهاترم شدی...
اسباب بازیای من یک هزارم چیزی که تو داری هم نبودند اما در عوض تو یک میلیونیم آزاد و رها بودنی که من تجربه کردم رو هم نخواهی چشید...
بیشترین زمانی که من می تونستم تلویزیون ببینم روزی نیم ساعت بود اونم فقط تابستونا و به شرطی که کسی با کسی دعواش نشده باشه چون ته هر دعوایی تلوزیون تماشا کردن ما بود که تحریم می شد...تو اما سرگرمی و تمام دنیات همین کارتوناییه که برات می گیرم و تبلتی که به اجبار چشم پزشکی میتونی روزی دو سه ساعت داشته باشی...
آرزوم بود که دنیای تو زیباتر از دنیایی باشه که من تجربه کردم اما بد جور تو ذوقم خورد...بگذریم... به قول خاله محبوب نباید برای تولدت غمگین بنویسم... اما نکته اینجاست که وقتی اندوهم رو اینجا جا بذارم می تونم با تو بخندم...به خاطر موهای فرفری و قشنگت که از دیشب بابتتشون طلبکار من شدی هم متاسفم... بیا امیدوار باشیم که دوباره فرفریای قشنگت برگردند...و از همه مهمتر روزای آزادی و شادی و لبخندمون دوباره برگردند. تا اون روز، تا وقتی دوباره حس نکنم زمین سیاره ی امنی برای توست از کنارت تکون نخواهم خورد...وگرنه که با هم به اخترک تو برمی گردیم...