رها آزاد
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
اتوبوس ساعت 2 از روبروی یک دبیرستان رد میشه و مصادفه باتعطیلی دبیرستان...یاد روزای احمقانهی اون سنی بودنم میافتم و تمام ارزوهای ناروایی که برباد رفتند در گذر 15 سال و حالا دیدن احمقهایی در سن اونروزهای من تاسفم رو برای تمام زندگان مرده ای که خودشون نمیدونند مردهن بیش از اون میکنه که برای خود مدفون نشدهم دارم...
کاش میشد از زندگی هم یک restor pointگرفت اونوقت من تمام برنامههای نصب شدهی این 4 سال اخیر رو رها میکردم و به نقطهای در مرداد 84 برمیگشتم و همه ی این افتضاح رو درست می کردم و یکبار برای همیشه روی حرفم می ایستادم و خودم میشدم مسوول تمام دربدریهام...اینجوری خیلی بهتر بود و منم خنک میشد دلم که خودم کردم که لعنت بر خودم باد...ولی حیف هیچ راهی برای برگشتن نیست...
کفش برگشت به پامون کوچیکه...هیچ restor point از این کثافت موجود نیست...حالم بده ...خیلی بد...