رها آزاد
بچه که بودم ده تایی مجله کیهان بچههای سال 59 از داداشم به زور تصاحب کردم که پر بودن از داستانای قشنگ و بی نظیر...پینوکیو...نخودی...واسیا سگ را در گونی خرید...چقدر پر بود و دوست داشتنی و من چقدر حماقت کردم که همه رو یکجا به کسی که بی ارزش بود و بی لیاقت هدیه دادم...همیشه چیزایی که به جونم بستهس رو هدیه میدم و همیشه هم کسی که هدیه میگیره ثابت میکنه لیاقتش رو نداشته...این به درک...کاش لااقل فقط یکیشو داده بودم...کاش میشد الان ازش پسشون بگیرم...من دلم برای واسیا و اون سگ زشت و کثیفش تنگ شده...برای ننه یولامپیونا...برای بازپرس...یکی بمن بگه که میتونم اون داستان رو بخونم دوباره... |
_ |