رها آزاد
I would like to talk to those righties who criticizes 13th of Aug by this sick comment :" the hand that you celebrate this day for it, is the hand that we wash our ass with!!!". first of all shame on you, secondly, you should celebrate this day too, cause if you had not the left hand, then your ass will remain full of shit like your brain... Do not forget celebrate 13th of Aug with us next year, or otherwise Go F.u.c.k yourself and shot the f.u.c.k up you piece of shit Sincerely Hate You |
رها آزاد
آهای ابر سیاهی که میای جیغاتو تو آسمون شهر من می کشی بعد موقع زایمان میری جای دیگه سزارین می کنی... دیگه اینورا نبینمت. پ.ن. بعد هزارویک روز دم دمای غروب آسمون ابری شد و صدای رعد و برق باعث شد دلمو به یه بارون تابستونی خوش کنم اما... فقط صدا بود...نه بارونی نه برقی... یکساعت بعد ستاره ها داشتند اون بالا بهم چشمک می زدن که یعنی ای ساده... ساده اهل کجایی که اینقدر تشنه ی بارونی |
رها آزاد
بنجامین فرانکلین در هفتسالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت...پسرک هفتسالهای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت بهقدری زیاد بود که یکراست به مغازه اسباببازیفروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکهها را به فروشنده داد. فرانکلین هفتادسال بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آنقدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداختهام و وحشتناک به من میخندیدند! |
رها آزاد
بدتر از اون کسی که دروغ میگه اون احمقایین که دروغ رو میشنون و باور می کنند و وقتی دیگرانی سعی می کنند بهشون حالی کنند که اینا دروغه هزاران توجیه و ادله رو می کنند از ماتحتشون که دروغ رو مشروعیت بدن و حماقت و حقارت خودشون رو تبرئه کنند. |
رها آزاد
هی میام یه چیزی بنویسم اما ننوشته صفحه رو می بندم و می رم... از وقتی قرار شده یه عده از ما بی خبر برامون تصمیم بگیرن که چطور و کی و کجا و چقدر حق دسترسی به نت داشته باشیم دیگه فکر نمی کنم اینجا نوشتن یا هر جای مجازی دیگه نوشتن روا باشه... اگر قرار بشه ... ولش کن... حال تهوع بهم دست می ده از عمق اختناق و تهجر/تحجر حاکم برا ین موضوع... حس می کنم که از تاریخ و زمان مرگم قراره مطلع بشم... برای خودم ناراحت نیستم... نگران شازده کوچولویی هستم که به خاطر من پا به این سیاره ی لعنتی و این زندان گذاشت...دلم دوباره شعر حسنک رو میخواد...انگار وصف حال ماست تو این روزای بی روزن
یکی بود یکی نبود _ا ی خدا ! ... |
رها آزاد
یه خانواده ای رو میشناسم که اندازه یه تیم فوتبال + مربی ش بچه دارند. پسرا دوبرابر دخترا... به هیچیش کارندارم... که پسرا رفتند و دیگه هرگز انگار عضوی از خانواده نبودند... که انکار خونی باعث پیوند پوچشون نمی شده... که خواهرانی نداشتند... اونا حتی پدر و مادرشون رو هم که عمر و سلامتیشون رو براشون گذاشتند رو به ندرت به یاد می آوردند... به لطف فریب کرونا دیگه نیازی به عذاب وجدان هم نیست.... رفتار پسرها با پدر و مادر منو یاد داستان درخت بخشنده شل سیلورستاین می اندازه... هنوز هم پسر برمی گرده و از درخت طلبکاره... و درخت همچنان تمام تلاشش رو می کنه که پسر رو خوشحال کنه.... اینروزا اما مادر به دلیل بیماری های مختلفش نیازمند رسیدگی و توجه بیشتره... پدر هم البته وضع بهتری نداره... با وجود بیماری اما روی پای خودشه و تلاش می کنه تا هم هزینه های خودشون رو تامین کنه با هر سختی... هم چیزی برای پسرکانی که هر از گاهی با تقاضایی برمی گردند داشته باشه... اما جالب اینجاست که بار تمام کارها و دکتر و داروخانه رفتنهای مادر روی دوش دختر اخر خانواده س که خودش هم الان دوتا پسر داره... بقیه، حتی خواهراش به دلیل مشغله ها و دلایل خودشون بیرون گود نشستن و تشویقش می کنن... بهش انرژی میدن که آره تو می تونی... تو کوهی... با شکوهی... اما فشار مسئولیت و استرسی که ار هر ویزیت دکتر بهش وارد می شه... داروخانه رفتنهای طولانی و پر استرس که نکنه دارو رو بهم کم بدن... نکنه دارو نباشه... نکنه... نکنه... به یک طرف، استرسی که در قبال باقی خواهر برادرا پیدا کرده که نکنه من خوب به این برنامه نرسیدم... نکنه دکتر خوبی انتخاب نکردم... بیشتر اذیتش می کنه... گناه داره... آخرین دوازده نفر باشی و به همه جوابگو، سخته... تازه سه تا هم تو خونه خودت داشته باشی که با این مدرسه های مجازی و برنامه های مسخره آموزشی هر سال اندازه صد سال تحصیلیه ( دیگه باید گفت خانه مدرسه دوم بچه هاست...)... بگذزیم... تمام اینا رو گفتم که به این نتیجه برسم که فقط یک بچه کافیه... تو از اول بهش می رسی و در اخر اون هم اگر لازم بود به تو می رسه... نه که تو به کلی بچه برسی و بعضیا رو هم سهوا نادیده بگیری و بعضیا هی بزنن توی صف و چندباره سهم طلب کنن از هرچیز و بعضی به هر دلیلی ساکت بمونن و تو حتی متوجه نشی که سهم روزانه شون رو هم ندادی... اشتباهه اشتباه... بچه فقط یکی... حتی دومی یا حق اولی رو ضایع می کنه یا خودش حقش ضایع می شه... پ.ن.1 اصلا هم فکر نکنید که من اون خواهر کوچیکه م اصلا و ابدا... پ.ن.2 اصلا کی گفته این ماجرای خانواده ی خودمه؟!!! پ.ن.3 تولدت هم مبارک خواهر کوچیکه... امیدوارم فردا جراحی مامان با خبرای خوب تموم شه... و تو اقلا برای مدت کوتاهی کمتر استرس داشته باشی...هرچند تو هرگز اینجا رو نمی خونی و این بده اما خوبیش هم همینه که کسی از آشنایان اینجا رو بلد نیست...
|
رها آزاد
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر ِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش و زمین ِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگهای ِ نازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کنی. انسان گفت: ــ میدانم. پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدن ِ چشمهها از سنگ، و با ریزش ِ آبشاران; و با فروغلتیدن ِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوس ِ تُندر و ترقهی توفان. انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چهگونه میتوانستم راز ِ پیام ِ تو را دریابم؟ پس زمین با او، با انسان، چنین گفت: ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند. تو میدانستی که منات به پرستندهگی عاشقام. نیز نه به گونهی ِعاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رخت ِ زفاف، که نالههای ِتنآزردهگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گواراکامیابات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونتباری که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشات ندادم؟ انسان دیگرباره گفت: ــ راز ِ پیامات را اما چهگونه میتوانستم دریابم؟ ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخ ِ او گفت): میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامات کردم از پس ِ پیغام که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نیست، که در این گستره شهریاری تو; و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت ِ آسمان که مهر ِ زمین است. ــ آه که مرا در آنچه مرتبت ِ خاکساری عاشقانه،
بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگی دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین زار به خواری درافکنی. انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد.
و زمین، هم ازآنگونه در سخن بود: ــ بهتمامی از آن ِ تو بودم و تسلیم ِ تو، چون چاردیواری خانهی ِ کوچکی. تو را عشق ِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیر ِ پای تو بودم! تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد ِ مکیده شدن را، تا نوزادهی دامن ِ خود را از عصارهی جان ِ خویش نوشاکی دهد. تو را آموختم من که به جُستوجوی سنگ ِ آهن و روی، سینهی ِعاشقام را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِپُرخشونتی که از دستانات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را ازقربانیان ِ بدکنشیهای خویش بارور کردی. آه، زمین ِ تنهامانده! زمین ِ رهاشده با تنهایی خویش! انسان زیر ِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! ــ آنگاه چشمان ِ تو را بربسته، شمشیری در کفات میگذارد،
هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی! ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابهکارانه از آندست نیازی پدید افتد. اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویران ِ بیحاصلی که منام! شب و باران در ویرانهها به گفتوگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو. دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریو ِ تُندر حرمت نگذاشتند. زمین گفت: احمد شاملو - تابستانهای ِ 1343 و 1363 |
رها آزاد
لازم به ذکر است که کارگران روشنایی بر خلاف سایر انسانها از طریق پورتالهای ستارهای وارد زمین نشده اند و از تقابلات سیارهایِ درون منظومه ای هیچگونه تاثیر پذیری ندارند، البته این موضوع شامل مسائل کارمیک نسبت به خانواده ی زمینی و اطرافیان آنها نمیشود و ممکن است اینگونه به صورت غیر مستقیم تحت تاثیر عوامل محیطی قرار بگیرند. آنان همگی از طریق تولد (زایمان،) به واسطهی کشتیهای نوری و با انتخاب خود برترشان در نژادها و فرهنگهای گوناگون، وارد این دنیا میشوند. به بیانی دیگر، خود برترشان پیش از تناسخ محل فرود ایشان را انتخاب کرده است. آنها در صورت بیداری و به وجود آمدن پتانسیل لازم برای خلق دنیای مادی مطابق با خیر و صلاح همگان میتوانند در کالبد فیزیکی نیز به قدرتهای خالق بودنشان دست یابند، یعنی به خلق یک واقعیت جدید که همان برقراری تعادل در عناصر سیاره است، کمک کنند . میلیاردها سال پیش، خالقان نوری مختلف که همگی از نوادگان اصلی هفت فرشته ی مقرب عظیم اولیه (اِلوهیم) بودند، یعنی جزو نخستین تناسخهای گسترده ی خالقان نوری الوهیم در کالبدهای موجودات کهکشانی محسوب میشدند، گرد هم آمدند و با کمک یکدیگر پروژه ی زمین یعنی این کلکسیون زندهی کهکشانی را پدید آوردند. |
رها آزاد
در هنگام تولد کهکشان راه شیری، هفت طیف اصلی نور رنگین کمان که به وجود آورنده ی دنیاهای فرم هستند، به شکل هفت موجود معظم و قدرتمند با نام خالقان نوری اِلوهیم از دل یک دروازهی ستارهای بسیار عظیم که اکنون مرکز کهکشان شما را تشکیل میدهد، به درون خلا بزرگ وارد شدند و با استفاده از خمیره ی خلقت که از سوی خالق اصلی به ایشان اعطا شده بود، تمام اجرام آسمانی موجود در کهکشان راه شیری از جمله سحابیها، خوشه های ستارهای، منظومه ها، سیارات، قمرها و غیره را به وجود آوردند و سپس خودشان نیز به میلیونها موجود آگاهی کوچکتر تجزیه شدند یا به بیانی دیگر در کالبد موجودات بعد سوم/چهارمی که خود از خمیره ی خلقت به وجود آورده بودند، حلول یافتند؛ برای مثال میتوانید خودتان را به عنوان یک فرشته ی الوهیم در نظر بگیرید که وارد شهری (منظومه ای) خالی از سکنه می شوید، سپس به واسطه ی یک انفجار برونگرا به تعداد سلولهای بدنتان تجزیه شده و در کل سطح شهر پراکنده میگردید و همزمان روح حیات بخش خالق در تمامی آن سلولها جریان مییابد و بدینسان از هر کدام یک موجود آگاهیِ متشکل از دو نیمه ی مردانه (جسم) و زنانه (روح) آفریدگار پدید میآید تا کم کم پیشرفت کند، تکامل و گسترش یابد، پله پله طبقات آگاهی الهی را بپیماید و در انتها با دستیابی به سطح خاصی از کمال، باری دیگر به خالق اصلی بازگردد؛ پس میتوان گفت که خالق اصلی از طریق این فرایند باشکوه در حال گسترش آگاهی خود تا بینهایت است. |
رها آزاد
Could we laugh again?0 Beyond the fears, and all the days we have wasted |
_ |