سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1394 - ::₪ ° کلاغه به خونه ش میرسه؟ ° ₪ ::
  • رها آزاد


    یه چیزایی هست که اگر آدم نتونه به کسی بگه از دستشون خلاص نمیشه و هی تو سرش می چرخن و می چرخن و همهمه می کنن تا وقتی که مجبور بشی از سرناچاری به تنها کسی که سر راهته یا کنارته بگی و بعد چهاچها که نشود چون اون یکنفر همونه که باعث و بانی این حرفا بوده و گفتنشون به اون البته که دردی رو دوا نمی کرده و نمی کنه...
    تازه دو روزه که متوجه شدم بزرگترین اشتباه من بعد از ازدواج چی بوده...من همیشه فکر می کردم تو باید دوستم داشته باشی تا من احساس امنیت کنم و همیشه سوالم از تو این بوده که دوستم داری؟و جواب تو هم که البته همیشه آره دوستت دارم بوده ولی وقتی سوال اشتباهه آیا جواب الزاما اشتباه نخواهد بود؟ میشه به سوالی که اشتباه پرسیده شده درست جواب داد؟نمی دونم اما خب، نظرم اینه که نمی شه.

    حالا می دونم که باید هر روز و هر لحظه از تو می پرسیدم خودت رو دوست داری؟ چون می بینم که تو اصلا خودت رو اونجور که لازمه ی دوست داشتنه دوست نداری و تیشه به ریشه ی خودت می زنی با تمام تصمیمها و کارات...تو ذره ای به سلامتی خودت اهمیت نمی دی...اصلا با خودت رو راست نیستی... خودت رو هیچوقت به چیزی مهمون نمی کنی...برای خودت هدیه ای نمی گیری...از هیچ هدیه ای هم خوشت نمیاد چون خودت رو دوست نداری و هدیه ها نشونه ی دوست داشتنند و تو از اینکه می بینی کسی غیراز خودت ترو اینهمه دوست داره از درون ناراحت می شی...تو جواب تمام محبتهایی رو که به واسطه ی دوست داشتنت نثارت می شه با بدی می دی و هرجا که پای کسی در میونه که فقط بخاطر منفعتش و با تظاهر به علاقمندی بهت نزدیک می شه اونو با آغوش باز می پذیری چون می دونی اون آدم هم مثل تو برات ارزشی قائل نیست و حس مشترک باعث می شه به سمتش کشیده بشی...کاش می دونستم چطور می تونم تو رو به دوست داشتن خودت عادت بدم..اگر تو خودت رو دوست داشته باشی شاید جایی هم برای من تو زندگیت پیدا شه...اینجوری منم مثل دندونات می شم...وقتی تصمیم بگیری که بلاخره بهشون برسی و مواظبشون باشی دیگه دیر شده...نذار واسه من و تو دیربشه...دست از دشمنی با خودت بردار...بیا باهم تو رو دوست داشته باشیم...من خودم برای دوست داشتن خودم به اندازه ی کافی قلب دارم...قلب من هم برای تو جا داره هم برای خودم...من انقدر عشق تو قلبم دارم که بتونه تموم زمستونای باقی مونده ی دنیا هر دوتامون رو گرم نگه داره...فقط کافیه تو بیای تو جبهه ی من و دست از دشمنی با خودت برداری...خواهش می کنم خودت رو دوست داشته باش...نذار قصه ی من با او جمله ی بد تموم بشه...بذار کلاغ قصه ی من به خونه ش برسه...

     

    پ.ن.
    دوستمان که نمی دارند،
    دریچه های ویرانیم...



    *

  • رها آزاد


    نوشته بود اگه یه قطعه یخ رو به مدت بیست دقیقه رو قسمت انتهایی جمجمه تون از پشت سر اونجا که به ستون مهره ها متصل می شه نگهدارید کلی اتفاقای خوب تو بدنتون میفته...منم چون حس می کردم دارم از بی خوابی می میرم و باید همچنان بیدار بمونم ساعت 5/30 صبح یه تیکه یخ گذاشتم پشت گردنمو به شکم خوابیدم رو زمین..یخه شروع کرد چکه کنه فلذا پاشیدم و با یه تیکه یخ دیگه گذاشتمش تو پلاستیک و دمر خوابیدم تو پشتی...انقدر جواب داد که نفهمیدم چجوری ساعت 8 بیدار شدم [بدون مثلا ذره ای استرس]...و البته بالشی پر از آب...و خب استرس هم به محض اینکه چشمم به جمال نت بوک و یادم به دو تا ترجمه و زمان محدودم افتاد برگشتندی...باید یه یخی پیدا کنم که آب نشه...آخه عوضی گفته بود اگه در حال حرکتید یخ رو فیکس کنید پشت گردنتون...خب این بلا که سر بالش اومد سر لباسام میاد دیگه...نمیاد دکترمهندس؟؟؟



    *

  • رها آزاد


    میگه چرا نمیای با هم بریم بازار و اینور اونور؟ چرا نمیای خونه ی ما؟غریبی می کنی؟...

    میگم والا ترجمه دارم حتی خونه مامانمم نمی رم. مجبورم بشینم خونه...
    میگه خب بیا خونه ی ما هم کامپیوتر داریم هم اینترنت.همینجا ترجمه کن!!!
    من دیگه خفه خون گرفتم وقتی دیدم که نمی فهمه من به سکوت و آرامش احتیاج دارم موقع ترجمه...(و کلّا در زندگی )
    شایدم تقصیر منه که فکر می کنم ترجمه هم مث گاوچرونی هزارتا آداب داره و مثل هواپیما روندن آسون نیس!!! لابد میشه تو اوج وراجیای خاله زنکی و سرو صدا هم با تمرکز کامل ترجمه کرد و هیچم هچل هف ننوشت ...
    شاید بشه اما من نمی تونم...من اگه مگس دوروبرم بال بزنه دفترو دستکمو ول می کنم می رم می کشمش بعد میام ادامه ی کارمو انجام می دم چطور می تونم در مجاورت کسی که به همصحبتیش علاقه ای ندارم نفس بکشم عاخه؟؟؟

    پ.ن.
     هزار آداب داره گاو چرانی    خیال کردی هواپیماس که تِرّو تِر برانی؟؟؟؟والا راس میگن خب.من بهش رسیدم.



    *

  • رها آزاد


    به هرکس پیام دادم که مارفتیم خونه گرفتیم مبارکه. جواب داد مبارکه حالا کجا خونه گرفتین؟؟؟
    واقعا یعنی معلوم نبود مبارکه خونه گرفتیم؟؟؟



    *

  • رها آزاد


    تنها تر از یک برگ...
    تنها تر از "یک" هستم...



    *

  • رها آزاد

    Tempting me while I"m trying to wake him up, offering to embrace me in the bed باید فکر کرد How sagaciously!!! OMG



    *

  • رها آزاد

     


    کاش می دونستم که تمام چیزایی که قبلا در مورد ازدواج تو ذهنم بود تماما درست بود...کاش می دونستم ازدواج اشتباهه علی الخصوص با کسی که دوستش داری و فکر می کنی که اونم دو.ستت داره... کاش مث تموم این سالای گذشته که تنها و مجرد بودم هنوزم می تونستم با افتخار به خودم بگم این تنهایی عزیزه و شیرینه...تنهایی یه آدم تنها و متاهل خیلی زشت و تلخه...از این تنهایی بدم میاد...من تنهایی خودم تو اون اتاق کوچیک و تنها رو می خوام...تخت تک نفره ی خودمو...که وقتی یه غلت می زدم ممکن بود از یه طرفش بیفتم...این تخت واسه تنهایی خوابیدن زیادی بزرگه...این خونه واسه تنهایی نفس کشیدن زیادی بزرگ و گرونه...اینجا بدترین جا واسه تنهاییه...منو برگردون به همون حالی که بودم...،  ...برنمی گردونی میدونم...راهی واسه برگشتن دیگه نیست...فقط باید بمیرم تا از این زندون انفرادی بی دروپیکر رها بشم...تقصیر تو ام نیست پینوکیوی من... همه ی تقصیرا رو بنداز گردن من تا بلکه گردنم بشکنه راحت شم... من پشیمونم از این که تو رو تشویق کردم که منو بیاری تو زندگیت...آخه درست وقتی من اومدم تو زندگیت تو ازش رفتی بیرون...انگار خیال برگشتنم نداری...پشیمونم که مجبورمون کردم از تنهاییامون دل بکنیم...پشیمونم که قدر اون خونه ی عزیز پدری رو ندونستم...پشیمونم اما ترسم از روزاییه که میخوان بیان...ما تازه دو ماهه این زندگی لعنتی رو کنار هم شروع کردیم اما انگار صدساله کنارهم خوشبخت نبودیم...من نمی دونم چی میشه که یه نفر از ازدواجش پشیمون میشه... ولی مسلما دلایل من خیلی احمقانه س... اما بهر حال پشیمونم مث سگ...من برای زندگی مشترک زیادی فانتزی و احساسی برنامه ریزی کرده بودم حتی از همون بچگی...دلم از زندگی مشترک آرامش و عشق می خواست...آرامش و عشقی که من می بخشم و آرامش و عشقی که نثارم بشه در مقابل...حالا نه آرامش و عشقی که می بخشم خریدار داره نه آرامش و عشقی دریافت می کنم....من دلم از دروغ می ترسید... حالا هر لحظه با دروغای تو  به لرزه در میاد چار ستون قلبم پینوکیوی من... اون پیامی که تو گوشیمه و جرات نمی کنم برات بفرستم پر از اشکا و گریه های منه...فرستادنش درد داره...می دونم اگه برات  بفرستم نه گریه هامو پشت او کلمات می بینی نه حرفمو می فهمی...فکر نمی کنم برات بفرستمش...و متاسفانه انقدر کنجکاوی نداری که گوشی رو برداری و بخونیش...هرچند همین خصوصیتت باعث می شه که بتونم حرفای دلمو اینجا بنویسم بدون ترس از این که یه روز بیای و بخونیشون...تو هر روز که می گذره با من غریبه تر می شی و من از همین امشب که تنهام گذاشتی و رفتی تصمیم گرفتم که دیگه دوست داشتنت رو متوقف کنم... این پروژه شکست خورده س...به جایی نمی رسه...من بهتره رو خودم کار کنم که بتونم بدون اینکه به دست و پای تو بیفتم یواش یواش و بدون اینکه متوجه بشی از زندگیت برم بیرون و گورمو واسه ابد پیدا کنم -چه کاریه مث احمقا برم گورمو گم کنم ؟؟؟!!!- هرچند می دونم قبل از اینکه من از زندگیت برم بیرون تو منو فراموش کردی و دیگه حتی این حضور بی نفس رو به یاد نخواهی آورد...مهم نیست...تو خیلی وقت پیش پا پس کشیدی و در نیم گشوده به روی من بسته شد اما من با حماقت و اصرار یه کوچولو زیرشو باز کردم و فکر کردم از لای این دری که به زور باز نگهش داشتم  می تونم خوشبختیمو زندگی کنم...با التماس و اصرار از خدا گرفتمت و حالا مث اون مادری هستم که خدارو مجبور می کنه بهش یه بچه بده و خدا هم بچه رو می ده اما ناقص...من تو رو به زور گرفتم و متاسفانه تو قلب نداری...صداقت نداری...انگیزه ای برای کنار من موندن نداری...مقصر منم و اون گریه ها و دعاهایی که به درگاه خدا کردم...تو تقصیری نداری...در واقع این ازدواج به یادت انداخت که چقدر دوست داری برگردی خونه ی پدریت و کنار مادرت زندگی کنی...یادت انداخت چقدر خانوادت رو دوست داری... یادت انداخت که اونا هرچقدرم که در حقت بدی کرده باشن یا خوبی نکرده باشن بازم تو باید بهشون خوبی کنی... خوبه اقلا این ازدواج برای تو و خانوادت خوب بود...مبارکتون باشه...خوشبخت بمونین همیشه با هم...منم دلم می خواد برگردم کنار مادرم... کنار خواهر و برادرام... کنار پدرم... دلم برای شنیدن صدای پاشون توی راهرو تنگ شده... دلم برای هراز گاهی دیدنشون توی آشپزخونه و تو صف دستشویی تنگ شده...دلم می خواد بتونم حداقل روزی یه بار به بابام سلام کنم...برم مسافرت و وقتی برمی گردم بغلش کنم...تو نگاهش بخونم که چقدر از مجرد موندنم خسته شده و دلش می خواد برم سرخونه و زندگی خودم...اونجوری اقلا یکی دونفر بودن تو این دنیا که واسه خوشبخت شدنم دعا کنن....حالا دیگه دعاها تموم شدن...اونا خیال می کنن من خوشبختم چون خودم تو رو انتخاب کردم و جلوی همشون وایسادم که با تو باشم... از مهریه و هرچی که به نظر اونا ضمانت زندگیم بود دست برداشتم که با تو باشم و حالا می بینم که واقعا زندگیم کنار تو ضمانتی نداره...به هیچ دختری توصیه نخواهم کرد که مهریه شو کم بگیره یا از مهریه ش بگذره چون هیچ مردی ...هیچ مردی... من پشیمونم از همه چی... کاش هیچکس از کسان من این غلط کردم نامه ی محرمانه رو نخونه...من نیاز دارم بنویسم که با خودم و زندگیم چیکار کردم...تو رو خدا اگر منو می شناسی هیچوقت به روی خودت نیار که اینجا رو خوندی...من به اندازه ی کافی به روی خودم میارم هر روز و هر شب ... که چه اشتباهی بود عشق... و چه اشتباه بدتری بود ازدواج...اونم بخاطر عشق...

     

    پ.ن. تنها تر از قبلم.... دنیا چه بیرحمه...دلتنگی و بغضو ...زندونی می فهمه....زندونی می فهمه...زندونی می فهمه...(لالایی با صدای زنده یاد حمید پناهی)

    یکماه بعد نوشت.

    همه چیزایی که اینجا نوشتم یه جورایی درستن...اما می تونن تو مقوله ی ابلهان باورکنند دسته بندی شن...البته نه کامل... یه ذره از لای درش می زنه بیرون ولی خب خوبیش اینه اینجا همون دفتریادداشتیه که جز خودم کسی ازش خبرنداره.می تونم دلمو خالی کنم و در عین حال بعدها ببینم که چه حالی داشتم...من زود یادم می ره تلخیا...ولی گاهی باید آدم یادش بیاد که تلخیای قبلی چه مزه ای بودن چون تلخیای جدید مزه شون خاص و جدیده و قربونش برم کسی به من نگفته بود زندگی اشتراکی پراز تلخیای جور و واجوره...حتی شیرینیشم تلخه...حالا خوبه من به تلخی عادت دارم...چای تلخ...قهوه ی تلخ... زندگی بدون قند و شکر...و با اینحال گاهی بد جور جا می خورم...و این ماجرا ادامه دارهمدرک داشتن



    *


    _zoom