رها آزاد
بی نام می آییم و بی نام می رویم. ما که روزی تمام نامها را رها می کنیم، نامهایی که دوستان به آن میشناسندمان.نامهایی که دشمنان... نامها نقابهایی هستند که برای پنهان کردن حقیقت درونمان به ما می دهند. از همان بدو تولد اولین نقاب بر صورت روح ما گذاشته می شود و هرچه بزرگتر میشویم نقابهای بیشتری جمع می کنیم: بعضی را به ما می بخشند بعضی را به مشقت و خواری می خریم ... تو شاید ندانی ولی من که کوشیده ام نقابها را پس بزنم و روح را عریان و بی نقاب ببینم ،و شولای عریانی بر قامت روح بپوشانم...و در انتظارم که این را نیز روزی از تن روح بی تاب خویش به در آورم می دانم و می بینم که چه دردیست وقتی که بی نقابی روحت را از پشت نقابها می نگرند و ترا با همان نقاب می نامند که خود بر چهره دارند...چیزی شبیه قصه ی برف و کبک و ندیدن... |
_ |