رها آزاد
تی اس الیوت گفته:
April is the cruellest month,
|
رها آزاد
وقتیتورفتی،برگهاوشکوفهها هم رفتند.ومنتنها توانستم،بهنقطهایخیره شوم،و اندوهمرا به شکلکلماتکوچکدرآورم. نمیتوانستمبه عشقالتماسکنم؛یاآرزوکنمکه اندوهیتلخمرادر خودغرق کند.هماناندوهیکهریسمانهایمرا مثلقایق شکستهایازهم جدامیکند. تنهاقلمخستهیمنبودکه اندوهمرابهرویکاغذمیریختدرحالیکه آهستهآهستهقلبمرامیخورد... درتغییروتبدیلسالها، لطفومرحمتی نیست.ونههیچزیباییدراینجهانبرایمن! پسبه کلماتکوچک بدلمیشوم؛تا تو عزیزم مرا تلفظکنی،وگاهگاه بخوانی.اینتنهاکاری استکهازدستمنبرمیآید. |
رها آزاد
بی نام می آییم و بی نام می رویم. ما که روزی تمام نامها را رها می کنیم، نامهایی که دوستان به آن میشناسندمان.نامهایی که دشمنان... نامها نقابهایی هستند که برای پنهان کردن حقیقت درونمان به ما می دهند. از همان بدو تولد اولین نقاب بر صورت روح ما گذاشته می شود و هرچه بزرگتر میشویم نقابهای بیشتری جمع می کنیم: بعضی را به ما می بخشند بعضی را به مشقت و خواری می خریم ... تو شاید ندانی ولی من که کوشیده ام نقابها را پس بزنم و روح را عریان و بی نقاب ببینم ،و شولای عریانی بر قامت روح بپوشانم...و در انتظارم که این را نیز روزی از تن روح بی تاب خویش به در آورم می دانم و می بینم که چه دردیست وقتی که بی نقابی روحت را از پشت نقابها می نگرند و ترا با همان نقاب می نامند که خود بر چهره دارند...چیزی شبیه قصه ی برف و کبک و ندیدن... |
رها آزاد
آروم توی صندلی اتوبوس فرو رفته م و توی خودم...که کمر صندلی شروع می کنه از پشت فرو بره توی کمرم...قبل از اینکه تصمیم بگیرم چیزی بگم یا نه: _ الو !؟سلام مامان؛من توی اتوبوسم... _ ...؟ _ من که گفتم تا غروب کلاس دارم... _ ؟ _ نه!!!توی ماشینم. جایٍ... |
رها آزاد
*این یادداشت مال وبلاگ از دست رفتهی دریچههای ویران بود...چقدر بده آدم خاطرات گذشتهرو در گذشتهها پیدا کنه...و توی هزارتوی خودساخته گرفتار بشه...هزارتویی که به بیرون راهی نداره...
حرف بزن هلیای من؛ عاشق دلخسته ی تو هرگز به شهری که دوست می داشت باز نگشت، هرگز از پای پنجره ات نگذشت؛ هرگز ترا صدا نکرد به نام کوچک خویش...و تو اکنون چه داری که به سالها انتظار بگویی؟ لبخندت را می ربایند و اشکها را دوباره در حوض کاشی چشمانت نقاشی می کنند. این دستهای دوستی دشنه در مشت دارند هلیا...تو که هنوز زخم خنجر دوستی در دل داری چرا دشنه های اینان را نمی بینی،؛تا لحظه ای تا در پشتت ننشسته باشد؟؟ هلیا مگر خسته و تشنه نبودی؟برایت سهرآب آوردم.... برایت شاملو، فروغ... ری را را آوردم،با آن چشمهای منتظر باستانی اش باور کن خودت بهترین دوست خودت هستی...نکند رسم زمانه عوض شده باشد هلیا ؟؟؟ دل از زمین بردار، به آسمان برگرد هلیا. به روزی که بالهایت را دادی و به جستجوی هیچ بر درگاه کوه و علف گریستی...بالهایت را دادی تا پاهایی برای راه رفتن بر این زمین خارا داشته باشی و چشمهای ناپاک و نا شایسته ی دیدار قادر به دیدارت شوند... هنوز می توانی بر گردی هلیا....هنوز او که در آسمانهاست چشم به راه توست. برگرد هلیای من برگرد و به آسمان نگاه کن...ببین کسی را که هر آینه مشتاق توست بی که بدی های تورا هر لحظه در خاطر تو و خویش زنده کند... به خانه ات بازگرد هلیا...پرنده ی تنها، تقدیر تو سفر به تنهایی ست...دنبال همسفر نگرد. بامن _ خودت _ همسفر شو و این فراق تلخ را به فراغ بدل کن. من و دوست هر دو چشم براه بازگشت توایم،پیش از انکه دیر شود بر گرد... هلیای من، شایسته ی تو نیست که به در یوزگی عشقهای وازده بر دروازه ی کوتاه قلبهای حقیر بایستی...پیراهن پشمین صبر بر زخمهای خاطره بپوشان ... داستان ترا به خط گریه و تنهایی نوشته اند هلیا.بپذیر..........تاب بیار...........تنها شو..........تنهاتر شو..... از تن ها بیرون شو.........بیرون تر شو............................................................................................................ |
رها آزاد
شبا ساعت 12 که میشه سه تا نخاله میان اون گوشهی حیاط زیر درخت سیب آفت زدهی بینوا میایستن به حرافی و سیگار دود کردن. |
رها آزاد
وقتی نیمهی شب ساعت 12 بعد از حدود 9 ساعت وقت کشی و هدر دادن عمر روبروی این جعبهی لعنتی به اتاق کوچیک و تاریکم برمیگردم اتاقی که به اندازهی خودم تنها و خالی و خاموشه...تازه یادم میافته که من هیچ دلیلی برای بودن _حتی_ندارم.میشد نباشم...میشد...این جملهایه که بارها و بارها برای خودم تکرار کردم و هنوز به گوشم عجیب و تلخ میاد... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من ،عشق من، عزیز من، هدفت از آفرینش من چی بود؟ چی بود؟چیبود؟نکنه پروژه بی که به من فکر کنی متوقف شده باشه؟ نکنه من از دموی یه بازی غیر قابل اجرا یا بیطرفدار افتادم بیرون؟؟؟؟ چرا به هر دری میزنم میبندیش؟؟؟چرا هیچ دری رو به روم باز نمیکنی؟مگه نمیگن اگر از حکمت دری رو ببندی از سر رحمت یه در دیگهرو باز میکنی چرا واسه من هم از حکمت و هم از رحمت درا رو میبندی؟.... please ANSWER ME please ANSWER ME please ANSWER ME |
رها آزاد
چقدر پرتحملی زیبا... |
رها آزاد
امروز مث معمولِ وبگردیام خوردم به یه رشتهی زنجیرهوار وبلاگ از اون وبلاگایی که دلم میخواست من می داشتم...نوشتههاشو که خوندم از خودمو این درپیت که دلم به BLOG پسوندش خوشه بهم خورد...به منم میگن... اما بذارید اگه قراره این بشه پست آخرم شعر بلند و زیبای شاملوی نازنین رو بذارم حسن ختام این تلاش ناموفق_ که می خواد به باقی تلاشهای ناموفق و بیحاصل این سی سال اضافه بشه... پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر ِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش و زمین ِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگهای ِ نازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کنی. انسان گفت: ــ میدانم. پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدن ِ چشمهها از سنگ، و با ریزش ِ آبشاران; و با فروغلتیدن ِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوس ِ تُندر و ترقهی توفان. انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چهگونه میتوانستم راز ِ پیام ِ تو را دریابم؟ پس زمین با او، با انسان، چنین گفت: ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند. تو میدانستی که منات به پرستندهگی عاشقام. نیز نه به گونهی ِعاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رخت ِ زفاف، که نالههای ِتنآزردهگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گواراکامیابات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونتباری که انتظار ِسوزان ِ نوازش ِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشات ندادم؟ انسان دیگرباره گفت: ــ راز ِ پیامات را اما چهگونه میتوانستم دریابم؟ ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخ ِ او گفت): میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامات کردم از پس ِ پیغام که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نیست، که در این گستره شهریاری تو; و آنچه تو را به شهریاریبرداشت نه عنایت ِ آسمان که مهر ِ زمین است. ــ آه که مرا در آنچه مرتبت ِ خاکساری عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگی دستها بر سینه و پیشانی به خاک برنهی و مرا چنین زار به خواری درافکنی. انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین، هم ازآنگونه در سخن بود: ــ بهتمامی از آن ِ تو بودم و تسلیم ِ تو، چون چاردیواری خانهی ِ کوچکی. تو را عشق ِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیر ِ پای تو بودم! تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد ِ مکیده شدن را تا نوزادهی دامن ِ خود را از عصارهی جان ِ خویش نوشاکی دهد. تو را آموختم من که به جُستوجوی سنگ ِ آهن و روی، سینهی ِعاشقام را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِپُرخشونتی که از دستانات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را ازقربانیان ِ بدکنشیهای خویش بارور کردی. آه، زمین ِ تنهامانده! زمین ِ رهاشده با تنهایی خویش! انسان زیر ِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست. ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! ــ آنگاه چشمان ِ تو را بربسته شمشیری در کفات میگذارد،
هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی! ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابهکارانه از آندست نیازی پدید افتد. اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویران ِ بیحاصلی که منام! □ |
رها آزاد
بیاد سالِ دور ِ دور ِدور ِ81 |
_ |